شهرآرا آنلاین - معصومه فرمانیکیا - ماشین پیچوخم جاده را آرام جلو میرود و درست جایی را که انتظار نداری حالا اینطور باشد، میایستد. نگاهمان چپ و راست جاده را میکاود و روی خانههای نوسازی که چندان فرقی با ساختمانهای شهری ندارد، میماند. چندسال پیش اولینبار که به نیکروز، نوکاریز و عیشآباد رفتم فضا هنوز روستایی مانند بود. ماشین باید از جاده خاکی میگذشت و اطراف همه زمین کشاورزی و گله گوسفند بود و طبیعت وسیع و گسترده .
صبح زنهای نیکروز که حالا کوچههایش به نام جلالآباد نامگذاری شده است با دار قالی شروع میشد و زندگی خیلی از اهالی یک جوری به کشاورزی ارتباط داشت. بعضیهایشان دامدار بودند، گوسفند و گاو داشتند و محصولاتشان را برای فروش به شهر میآوردند. هنوز برخی از دامداریها نیکروز پایدارست و بساط شیر و دوغ و ماست به راه. هر چند اهالی ترجیح میدهند دامداریها از محل زندگیشان دور باشد. زمستانها که کار کشاورزی کمتر میشد، آدمهای آبادی دوتایی سهتایی کمرکش دیوار و در پناه آفتاب میایستادند و گپ میزدند.
عروسی روستانشینها هم کلی با شهر فرق داشت. با آداب تمام چند روز و چند شب برگزار میشد .خنچه بران خانه عروس تماشایی بود با پشتبامهایی که کیپ به کیپ آدم مینشستند برای نگاهکردن مراسم. زمستانها آنقدر برف میآمد که لذتی بالاتر از خزیدن زیرکرسی داغ شده با زغال نبود. روستا نه گاز آمده بود و نه آسفالت و حتی آب هم از منبعهای بزرگ تأمین میشد و اما تابستانها کار بود و کار.
صبحهایی که زود طلوع میکند
صبح اهالی اینجا خیلی زودتر از شهرنشینها شروع میشد و البته هنوز هم همین طوراست. زنها هم دار قالیشان را داشتند و هنرمندانه نخها را رج میزدند و هم دستشان به دوشیدن دام بود و رفت و روب طویله و بعد هم بار گذاشتن آبگوشتی برای ناهار خانواده . همه چیز همینقدر صمیمی و ساده و آسان بود. اهالی همه همدیگر را میشناختند و دوست و آشنا و رفیق بودند. با غریبهها هم زود آشنا میشدند. این خصلت غالب روستایی زادهها بود که آدمهایش هنوز در دل نیکروز و نوکاریز ماندگارند. هرچند حالا جمعیتش خیلی زیاد شده است . پیاده میشویم و دل به آهنگ هماهنگ باد میسپاریم. خش خشی که از بین برگها رد میشود بیشتر نشان میدهد که پاییز آمده است.
نوکاریز و نیکروز و عیشآباد همسایه با هم هستند، کمی بالاتر از نیزه. سال 1391 به شهر ملحق شدهاند و از خدمات شهری بهرهمند میشوند اما هنوز لذت زندگی روستانشینی در کوچه پس کوچههای آنها جریان دارد. وقتی زنی با گاری کوچک سبدهای چوبی گوجه را که از سرزمین برداشت کرده است حمل میکند. بوی گوجههای درشت مشاممان را پر میکند. پاییز بوی ربهای خانگی میدهد. بوی قاتیشدن گوجه و نمک و صدای غلزدن آن. بوی پهن شده آلوهای هسته گرفته روی پشتبام در پناه آفتاب، برای لواشک. پاییز پر از لیموهای پوست تازهای است که موقع آبگیریشان رسیده است و زنهای روستا حواسشان هست شیشههای آبلیمو چطور بسته شود که تا سال دیگر بماند. توی کوچههای نیکروز هنوز صدای دام بلندست و اهالی میگویند: دامداریها هنوز کاملا جمع نشدهاند.
سرگردان بین شهر و روستا
انگار خاصیت روستاهای الحاق شده به شهر است که بین روستا و شهرنشینی سرگردان ماندهاند. زندگیشان نه کاملا حالت شهرنشینی دارد و نه حالت سنتی. خانهها بازسازی شده است و برخی از خیابانها آسفالت و نو و تمیز. کنارش چند قدم پایینتر زمین کشاورزی بزرگ است و زنهایی که زیر تیغ آفتاب تابستان هم دست از کار نکشیدهاند و پاییز هم مشغول کارند و یکریز و خستگیناپذیر برای لقمهای نان حلال تلاش میکنند. میزان محرومیت در نوکاریز و نیکروز که به شهر الحاق شدهاند خیلی به چشم نمیآید اما اهالی دوست دارند وضعیتشان خیلی بهتر از اینها باشد.
عادت به مصرفگرایی نیست
قدم زنان کوچه پس کوچههای آن را میرویم. اینجا مردمانی ساده، سختکوش و قانع هستند. زندگی بدون امکانات از آنها افرادی پرتلاش ساخته است که یاد گرفتهاند تا جایی که میتوانند خودشان تولیدکننده باشند. این خصلت آدمهای روستاست که به مصرفگرایی عادت ندارند و خودشان تولید کنندهاند. پشتبامهای خانهها جای قشنگی است بیحصار و دیوار. لباسهای پهن شده روی طناب که باد پاییزی تکانشان میدهد، چشم را مینوازد.
پشت بامها هنوز همان خاصیت روستانشینی گذشته را دارد. آدمهایی که شبهای گرم و داغ تابستان را زیر آسمان و روی پشتبامها صبح میکنند، آدمهای اینجا حتی تفریح و سرگرمیشان هم ساده و خلاصه است. آتش دودی راه میاندازند و با یک کتری دود گرفته و چای آتشی کلی صفا میکنند. کنارش چند سیبزمینی پخته شده است و کمی نعنا.
ساده، صمیمی و شیرین
زندگی توی این کوچهها با همه نداری ها و کمیهایش هنوز صمیمی و شیرین است. همه چیز با همت اهالی پا گرفته است. مسجد با گلدستههای طلایی کوچکش پر از آرامش است، هر چند خادم جوان آن میگوید: فضا کوچک و کم است و به اندازه نیاز اهالی ساخته نشده و توی مراسم بزرگ برای این همه جمعیت جا کم میآید. پیرمرد بیرون از مسجد که ما به چشمش غریبه میآییم، میایستد به حرفزدن و میگوید: هم چراغیهای ما «به گمانم منظورش همسایهها هستند» آدمهای خوبی هستند و رابطهها با هم خیلی خوب است، کسی به کسی کار ندارد و اذیتی هم نیست.
یک کلاس 2پایه تحصیلی
زن جوانی که دست 2کودک خردسالش را گرفته بین گفتوگوی ما سر میرسد و گلایه میکند از اینکه فضای آموزشی برای بچهها کم است و تا قبل از تأسیس مدرسه «لیلا صالح زهی» پدر و مادرها دغدغه دور بودن مجموعه آموزشی را داشتند. سمیه خدارحمی که ساکن این محله است، میگوید: افتتاح و بهرهبرداری از یک مدرسه خیال همه را جمع کرد اما مشکلات ما انگار تمامی ندارد. در این مدرسه 2دانشآموز از 2مقطع تحصیلی متفاوت کنار هم درس میخوانند و اعتراض ما هم فایدهای ندارد.
او کمی مکث میکند تا نظر ما را هم بخواهد: به نظر شما بازدهی کلاسهایی که آموزگار مجبور است دو پایه را هم زمان آموزش دهد چقدر میتواند باشد؟ خدا رحمی به چند موضوع دیگر هم اشاره میکند: برخی از خانهها در جلالآباد (جلال آباد 4) هنوز پلاک و مشخصهای ندارند و آدم برای دادننشانی و آدرس سردرگم میماند. او میگوید: اشکال روستاییهایی که به شهر الحاق شدهاند این است که بین روستانشینی و زندگی شهری سرگردان ماندهاند و نه این هستند و نه آن.
مدرسه راهنمایی و دبیرستان نیست
چند نفر دیگر از زنهای نیکروز سر میرسند، دغدغه مشکلات بهداشتی و مجموعه آموزشی برای فرزندانشان را مطرح میکنند. مریم اخلاقی میگوید: تا 3سال گذشته بچههای ابتدایی هم باید مسیری طولانی را برای رفتن به مدرسه طی میکردند. خدارا شکر با ساخت مدرسه صالحزهی این مشکل برای بچههای کوچک حل شده است اما دانشآموزان راهنمایی و دبیرستانی هنوز باید این مسیر را در سرما و گرما بروند. نزدیکترین مدرسه به نیکروز در نیزه است بعد هم طلاب و فلکه شیرمحمد. یکی از همان اهالی توضیح می دهد: باز خدا سازمان اتوبوسرانی را خیر بدهد کارمان را راحت کردهاند و گرنه مردمان اینجا اهل سرویسگرفتن برای بچهها نیستند و خیلی از آنها از درس خواندن میمانند و محروم میشوند.
خیلی زود حرفهایشان به بیکاری و وضعیت سخت اقتصادی میرسد. یکی از آنها تعریف میکند 50درصد جمعیت این محله از مهاجران هستند. آنها برای کسب درآمد گردن مرغ پاک میکنند که آلوده و غیربهداشتی است و تبعات آن موشهایی است که قاتی زندگی اهالی شده است و از شر آنها در امان نیستند. برخی از همین زنها تعریف میکنند شوهرمان غارنشین و بیکارند. شغل آنها کشاورزی بوده است و نه درسی خواندهاند و نه هنری میدانند و حالا با تغییر وضعیت روستا بیکار شدهاند.
همسایه با ضایعاتیها
انبارهای ضایعات مشکل دیگری است که تقریبا همه اهالی آن را بازگو میکنند. انبارهای بزرگی که همجوار و همسایه هم هستند و هر چند دقیقهای ماشین پر و پیمانی داخل میشود. یکی از کارگرانی که از همین راه امرار معاش میکند، میگوید: کارمان همین است که به کارگاههای مختلف سر میزنیم و ضایعات و مواداضافی را خریداری میکنیم و اینجا تحویل میدهیم .
نیکروز و کارگاههای تولیدی
کوچههای خالی و خلوت جان میدهد برای کارهای تولیدی. مبلسازی یکی از کارهاست که چند نفر در کارگاه تولیدی آن سخت مشغول کارند. این طور که پیداست صفر تا صد کار همینجا انجام میشود. از برش چوب گرفته تا دوخت و دوز رویه و ... مردی جوان که با زیر پیرهنی مشغول آماده کردن رویه مبلها است و اهل گفتوگو نیست، میگوید: مبلسازی قدیمی است و کارگر زیاد دارد. فقط همین و تمام .
کشاورزی بخشی از زندگی
چند قدم پایینتر گلخانهای بزرگ است با گلدانهای ریز و درشت که چشمنوازی خیابان را دو چندان کردهاند. میگذاریم سر فرصت گفتوگویی با صاحبش داشته باشیم که درحوزه پرورش گل کارآفرین است . چرخی همان اطراف میزنیم و به زمینهای کشاورزی میرسیم. کشاورزی بخشی جدانشدنی از زندگی اهالی این حوالی است. مردی که کلاه حصیری بزرگی به سر دارد، چیزی میگوید و حالیمان میکند که وقت کار نمیشود حرف زد. اما دلیل نمیشود ما از حرفزدن منصرف شویم زمین سبزیکاری است. زنها هنرمندانه و با مهارت علفها را جدا میکنند.
بعضیهایشان غلیظ و محلی حرف میزنند و از هم چیزی میخواهند. بیشتر آنها مهاجر هستند. کارشان از طلوع آفتاب شروع میشود و تا بعد از ظهر هم ادامه دارد. وقت ناهارشان را همان جا در آلاچیقی که دیواری دور آن را گرفته است، سر میکنند و بعد دوباره مشغول میشوند. قانعاند و کمادعا. با کم و زیاد روزگار میسازند. نظرعلی سرکوهی، دامدارست از هندلآباد میآید و علف برای دامهایش جمع میکند. استادانه علف میچیند.
خدابخش سالخورده و نحیف است اما به اندازه نوجوانی چهارده،پانزدهساله علفها را فرز جدا میکند انگار نه انگار هفتادوپنجساله است. سید محمدعربی بینشان جوانترین است. خوشرو و خوشصحبت. میگوید: زمینها اجارهای است یک سال گندم کاشت میشود و یکسال سبزی. امسال سال سبزی است که محصول به میدانبار سپاد فرستاده میشود. بعد هم کلاه حصیریاش را جابهجا میکند و مشغول کار میشود .
لاله و نرگس نیکروز را آباد کردهاند
دوباره بین اهالی بر میگردیم یکی از آنها میگوید: درمانگاه و پزشک نیست. یکی هم از نبود محلی برای شارژ منکارت گلایه میکند و بخشی از اهالی هم خوشحالاند از اینکه شهرداری بالاخره آنها را دیده است. میگویند بوستان لاله و نرگس رونق نیکروز را زیاد کرده است و آنها دعاگوی مسئولان هستند.